همه چیز ازگفتن خاطره های شیرین شب یلدا شروع شد واولین ساعات زمستان،وحالا این سنت به وبلاگها و دنیای مجازی هم سرایت کرده.
هرچند ناخواسته اما خوب لطف دوستان شامل حال من هم شد وبه بازی زمستانی دعوت شدم.
خصوصیات: من یکم با بقیه متفاوتم مثلا از قورمه سبزی خوشم نمیاد اخ میمیرم واسه بستنی - پیتزا همبر و هات داگو و لازانیا هم عشقه منه تو سنتیا هم - فسنجون و قلیه ماهی (جنوبیه) - من زیاد تو مد نیستم ولی شیک میگردم - موسیقی رو باصدای وحشتناک بلند دوست دارم - در حدی که شیشه ها بیاد پایین
با همه دوست میشم ولی رفیق کم دارم چی شد؟
چند وقت پیش داشتم تو چهار باغ مرفتم سینه سپر یهویی خدا زد ژس کلمون با مخ اومدیم پایین ( هرموقع اینکارو میکنم همین میشه به من قیافه گرفتن نیومده )
اولین تجدیدیمو سال چهارم دبستان گرفتم
اهان راستی من همیشهسر وقت میرفتم مدرسه براهمین منو یه بار گذاشتن مبسر کلاس از اون موقع همیشه تاخیر داشتم - و به همین خاطر با چکو لغت از سمت مبسری عزل شدم
چند وقت ژیش تو دانشگا برای اولین بار به صورت کانکرستری وارد یکی از کلاس ها شدم دیدم یه نفر مثل کاغذ افتاد رو زمین یکی از دخترای کلاس بین در و دیفال تبدیل به احسن شد بود
حرف اخر - خدابگم فرنوش خانم خدا چی کارت کنه منو به این بازی دعوت کردی الهی سوکس شی
یکی از همین روزای گم شده
یکی از همین روزای بی نشون
تو همین ثانیه های در بدر
تو همین دقیقه های نیمه جون
تو میای میای به دادم میرسی
تو میای که گریه خوابم نکنه
شب خستگی به رویم نرسه
صبح آینه جوابم نکنـــــه
تو همین شبای بی تو بی سحر
تو میای ستاره در بدر نشه
تو میای آینه آروم بگیره
شب عاشقا با گریه سر نشه
تو که بودنت امید زندگی
تو که دیدنت دلیل بودنه
از تو گفتن اسم و رسم عاشقا
از تو خوندن همهء عشق منه
از تو خوندن همهء عشق منه
عمریه پنجره های خونه رو
به هوای دیدنت وا میکنم
توی نقره ریز اشک و آینه
تو رو گم نکرده پیدا میکنم
تو رو گم نکرده پیدا میکنم
تو همین روزا به دادم میرسی
تو همین روزای بی تو بی نشون
تو همین ثانیه های در بدر
تو همین دقیقه های نیمه جون
تو همین دقیقه های نیمه جون
تو همین دقیقه های نیمه جون
میتونید صدای گرمشو از لینک زیر بشنوید
مرد تصمیمش را گرفته بود می خواست اموالش را بفروشد و در تجارت به کار اندازد . هر شب دعا می کرد : خدایا کمکم کن تا در تجارت موفق شوم... اما هر چه بیشتر تلاش می کرد کمتر موفق میشد
تا اینکه بالاخره توانست آنها را با قیمت بالایی بفروشد و عاقبت چنان غرق در ثروت شد که از همه چیز و همه کس برید . از تنهایی به خدا پناه برد و گفت : خدایا! تو که می دانستی عاقبتم چنین می شود چرا دعایم را مستجاب کردی؟؟؟
در خواب کسی به او گفت : بار اول ثروت خواستی و خدا از تو صبر خواست اگر صبر می کردی بهترین راه را برای خوشبختی انتخاب می کردی.