یکی از دوستان ملانصرالدین به کنایه از او پرسید:
- اگر بگوئی خدا کجاست یک سکه به تو می دهم .
ملانصرالدین پاسخ داد : اگر بگوئی خدا کجا نیست ، دو سکه به تو می دهم .
من و تو
مثل خانه های شطرنج ایم ،
تو سپید.
چسبیده به هم ،
اما دور.
من ،
روشنی تابناک ترا نمی بینم .
و مات ام از بزرگوارای تو ،
که در سیاهی من ،
پی نوری .
بی هوده می آزارم ات ،
و تو مهره - گذشت - ات را پیش می رانی.
و تاج شاهی ات را بر سرم می نهی ،
و بازی را واگذار می کنی.
حــــــــــال آن کـــه ،
پیش از آغاز ،
من باخته بودم.
سهراب / خرداد ۸۵
استاد شاگردش را به کنار دریاچه ای برد و گفت :
- (( امروز به تو یاد می دهم که اخلاص واقعی چیست .))
از شاگردش خواست تا همراهش وارد دریاچه شود ؛ بعد سر مرد جوان را گرفت و او را زیر آب برد .
یک دقیقه گذشت . اواسط دقیقه دوم ، پسرک با تمام قوا دست و پا می زد تا خودش را از دست استادش رها کند و به سطح آب بیاید . بعد از دو دقیقه ، استاد او را رها کرد . پسرک که نزدیک بود از نفس بیافتد ، به روی آب آمد .
فریاد زد : (( نزدیک بود مرا بکشید ! ))
استاد منتظر ماند تا نفس جوان برگردد و بعد گفت :
- (( نمی خواستم بکشمت ؛ اگر می خواستم ، دیگر اینجا نبودی . فقط می خواستم بدانم وقتی زیر آب بودی چه احساسی داشتی .))
- (( احساس کردم دارم می میرم ! تنها چیزی که در زندگی می خواستم ، کمی هوا بود ! ))
- (( دقیقا همین است . اخلاص واقعی تنها وقتی ظاهر می شود که تمنائی داشته باشیم و اگر به آن نرسیم ، بمیریم . ))
**پائولو کولینو**