زیارت نامه مولا امیرالمومنین علی (ع) شب قدر است امشب مست مستم ای خدا با تو شدم تا مست دانستم که هستم ای خدا با تو در این خلوت تو من یا من تو، انصاف از تو میخواهم تو با من مست یا من مست هستم ای خدا با تو مخواه از من که هرگز راه عقل و عافیت پویم که من دیوانه از روز الستم ای خدا با تو دویدم سالها اما به دور افتادم از کویت چو افتادم زپا در خود نشستم ای خدا با تو سر از خاک زمین تا برگرفتم عشق ورزیدم ولی آزاد از هر بند و بستم ای خدا با تو تو هر جا جلوه کردی من تو را دیدم پرستیدم به هر صورت جمالی میپرستم ای خدا با تو «محمد خلیل مذنب (جمالی)» | |
متن برگرفته از وبلاگ سرزمین |
شهادت عشق
شهادت محبت
شهادت مولای خوبی هاتسلیت. علی عشق است.
علی ایینه تمام خوبی هاست. من چگونه با این کلمات از امام علی بگویم.
که امشب تمام دینا اسمان زمین گریه مکنند. ای علی چه راحت پر کشیدی رفتی گریه یتمان ماند کوفه .کوفه بی وفا
سبحان الله. کلمات ناقص من شاید بتواند واژه تسلیت من برساند
قرار بود لِی لِی بازی کنند ، دختر کوچولوهای محله رو می گویم ، دو به دو ولی تعدادشان 5 نفر بود ، یا باید یکی پیدا میشد و3 گروه دونفره می شدند و یا اینکه یکی کم می شد ، هرچه فکر کردند کسی را پیدا نکردند که بروند به دنبالش، پس به ناچار باید یکی کنار گذاشته می شد . ده، بیست ،سی ،چهل آوردند و قرعه به نام یکی از دختر کو چولوها افتاد ، با اخم بغضی کرد وگفت :« اگه منو بازی ندین به بابام می گم» .
به ناگاه همه نگاه ها متوجه فرشته شد یکی از دخترها که کمی از بقیه بزرگتر بود ، رو به او کرد و گفت :« فرشته تو بازی نیستی » فرشته خیلی آرام رفت وروی پله خانه شان نشست ودیگر هیچ نگفت ؛ دختر کوچولوها تند تند سنگ می انداختند ، لِی لِی می کردند و بازی پیش می رفت . دیگر صدای خنده های کودکانه بچه ها تمام کوچه را پر کرده بود .ناگهان فرشته با حالت بغض بلند شد و رفت داخل خانه مادرش داشت پیراهن منیژه خانم را می دوخت ، فرشته رفت و خودش را انداخت توی بغل مادر و گفت :بچه ها دارن لی لی بازی می کنند ، منو انداختن بیرون وبازی ندادند . مادرش آهی نا محسوس کشید و گفت :«عیب نداره دختر خوشگلم، برو پلاک بابا رو بردار وبا اون بازی کن.»
ناگهان فکری به سرش زد، اشکهایش را پاک کرد ورفت پلاک را برداشت ودوید توی کوچه و همین طور که پلاک را می چرخاند داد زد:« من پلاک دارم شما ندارین هِی هِی.»
بچه ها همه دویدند به طرفش و دورش جمع شدند هر کسی چیزی می پرسید ، عاطف گفت : «مال کیه ؟»مینا پرسید:« میدی منم ببینم ؟» بدری دستی انداخت دور گردنش و ملتمسانه گفت : «فرشته بیا جای من بازی کن بذار من پلاک رو بندازم گردنم .» و فرشته کِیف می کرد. به این فکر می کرد که اگر بابا نیست ، پلاکش هست ، به این فکر می کرد . که دیگر همیشه میتواند لِی لِی بازی کند ، تو این فکر بود که شاید حتی اگر این دفعه صاحب خانه آمد برای اجاره ی عقب افتاده ، پلاک بابا را نشان بدهد و بگوید:« بیا این پلاک رو برای چند دقیقه بنداز گردنت و اجاره های عقب افتاده رو از مامان نگیر .»
تو این فکر بود که از این به بعد هر وقت انجمن اولیا و مربیان ، پدرش رو دعوت کردند ، همراه خود پلاک پدرش رو ببرد و بگذارد آنها پلاک را ببینند و شاید هم مثل پلاک را بوس کنند و در عوض ، پول کمک به مدرسه و خرج ورق امتحانی و امثال اینها را از مادر طلب نکنند ، به این فکر میکرد که چرا تا به حال مادر مشکلاتش را به این راحتی و به وسیله این پلاک میتوانست حل کنه ولی حل نمیکرد . به این فکر بود که .....
ناگهان صدای سمیرا را شنید که با افاده گفت :« مگه چیه ؟ خودم بهترشو دارم» ، و گره روسری اش رو باز کرد و پلاک طلایی ای را که چند شب پیش یعنی شب تولد برایش خریده بودند ،نشون بچه ها داد . دختر کوچولوها با دیدن پلاک طلایی سمیرا ، دور فرشته را خالی کردند و به طرف سمیرا دویدند .بدری کوچولو پلاک بابای فرشته رو از گردن در آورد و از هول اینکه نتواند پلاک طلا را بوس کند همین جوری زمین انداخت و دوید طرف سمیرا ؛ دوباره تنها شده بود ، خیره خیره گاهی به پلاک بابا و گاهی به بچه ها که دور سمیرا را گرفته بودند نگاه میکرد . آرام خم شد ، پلاک را برداشت و گرفت جلوی چشمانش ، اعداد روی پلاک یواش یواش پیش چشمانش تار می شد ، پلاک و زنجیر را توی دستش گرفت و دوباره دوید داخل خانه ، سخت گریه می کرد؛ به اتاق که رسید دیگر خودش را در آغوش مادر نیانداخت ؛ روبروی مادر ایستاد وبا غضب و هق هق آنچه را اتفاق افتاده بود فریاد بر سر مادر فریاد زد ، مادر همان طور که سوزن میز ، به فریاد ها و ناله های او گوش کرد و سپس آهسته ، سوزن و پارچه را کناری گذاشت و شروع به صحبت کرد : «عیب نداره مامان جون دختر خوشگلم ، خانم خانوما ، الهی مامان دورت بگرده ، اونها بچه ان ، نمی فهمن ، پلاک بابای تو مال یه قهرمانه ، ماله جنگه ، جنگی که بابای تو جلوی دزدا و دشمنا رو گرفت ، پلاک بابا خیلی ارزشش از پلاک طلای سمیرا بیشتره ، پلاک بابا........»
که ناگهان فرشته پرید توی صحبت مادرش و سرش فریاد زد :« نمی خوام من ای پلاک رو نمیخوام من میخوام لِی لِی بازی کنم من ، من اصلا بابا رو می خوام . من اصلا یک پلاک طلایی میخوام ، اگه این پلاک اینقدر می ارزه ..... دیگه گریه مهلتش نداد و از اتاق دوید بیرون .
آهای تو که داری این صفحه رو می خوانی ! فهمیدی چی گفتم ؟ فرشته پلاک طلایی می خواد ! میفهمی چی میگویم یا نه ؟ فرشته ... پلاک ...طلایی می خواد.
هموطنان ! آیا درد فرشته ! پلاک طلایی است آیا درد بی بابایی است ؟ یا اینکه فرشته نمیتواند لِی لِی بازی کند ؟ و یا شاید هم این که در این هوالی پلاک طلایی بیش از پلاک بابا فرشته میارزد و شاید هم .......!؟
"ابوالفضل سپهر"