خدا گفت: زمین سرد است . چه کسی میتواند زمین را گرم کند ؟
لیلی گفت : من
خدا شعله ای به او داد . لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت .
سینه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد لیلی هم
خدا گفت : شعله را خرج کن . زمینم را به آتش بکش
لیلی خود را به آتش کشید . خدا سوختنش را تماشا می کرد.
لیلی گر می گرفت . خدا حظ میکرد .
لیلی میترسید . می ترسید آتش اش تمام شود .
لیلی چیزی از خدا خواست . خدا اجابت کرد.
مجنون سر رسید . مجنون هیزم آتش لیلی شد .
آتش زبانه کشید . آتش ماند . زمین خدا گرم شد .
خدا گفت : اگر لیلی نبود ُ زمین من همیشه سردش بود .
لیلی گفت : امانتی ات زیادی داغ است . زیادی تند است .
خاکستر لیلی هم دارد میسوزد ُ امانتی ات را پس می گیری ؟
خداگفت : خاکسترت را دوست دارم ُ خاکسترت را پس میگیرم .
لیلی گفت : کاش مادر می شدم،مجنون بچه اش را بغل میکرد .
خدا گفت : مادر بهانه عشق است ، بهانه سوختن ؛ تو بی بهانه عاشقی ، تو بی بهانه می سوزی.
لیلی گفت : دلم زندگی میخوادهد ، ساده ، بیتاب ، بی تب .
خدا گفت : اما من تب و تابم ، بی من می میری ....
لیلی گفت : پایان قصه ام زیادی غم انگیز است ، مرگ مجنون،
پایان قصه ام را عوض می کنی ؟
خدا گفت : پایان قصه ات اشک است . اشک دریاست ؛
دریا تشنگی است و من تشنگی ام ، تشنگی و آب . پایانی قشنگ تر بلدی ؟
لیلی گریه کرد . لیلی تشنه تر شد .
خدا خندید |