از آن خداوند است نیکوترین نامها . او را بدان نامها بخوانید .(اعراف آیه ۱۸۰ )
خدایا ! سه هفته از دوستی مان میگذرد . اما من هنوز گیجم ؛ گیج این دوستی . راستش من یک مشکل دارم. آخر چجوری بگویم . دوتا دوست باید خوب همدیگر رابشناسند ؛و گرنه هیچ وقت نمی توانند دوستان خوبی برای هم باشند مگر نه ؟
تو مرا خوب میشناسی ؛ چون خودت مرا درست کرده ای . اما من حتی نمیدانم به چه اسمی صدایت کنم ، یا به چه اسمی صدایت بزنم بهتر است . راستی خودمانیم تو چقدر اسم داری ، دلم میخواست هر روز با یکی از اسمهای قشنگت صدایت کنم.کاش میدانستم کدام اسمت را بیشتر دوست داری . شاید اصلا یکی از راههای شناختنت همین اسمهایت باشد . اسمهای تو با اسمهای ما خیلی فرق دارد . اسمهای ما عین ما نیستند .خیلی از مرد اسمهایی دارند که هیچ ربطی به خودشان ندارد ؛ اما اسمهای تو خود خود تو هستند . اگر به تو میگویند رحیم ، برای این است که واقعا مهربانی . یا اگر سمیع وبصیر صدایت می کنند، برای این است که تو واقعا می شنوی ؛ واقعا میبینی .
خدایا!پس کمکم کن تا هر روز بگردم و اسمهایت را پیدا کنم . از این به بعد اسمهایت را کنار هم میگذارم تا بتوانم بهتر بشناسمت .
نوشته از : عرفان نظر آهاری
خدایا ! یک هفته از دوستی ما میگذرد ومن همه اش به این موضوع فکر میکنم که مگر می شود آدم با خدا دوست شود . آخر تو خیلی بزرگی ومن خیلی کوچکم. اما من یاد حضرت ابراهیم افتادم . یادم افتاد که تو بهش گفته بودی خلیل یعنی دوست و خلیل الله یعنی دوست خدا . پس حضرت ابراهیم دوستت بوده . اما او پیامبر بود . من که پیامبر نیستم . شاید تو فقط با پیامبر ها دوست میشوی .
اما من گشتم وتوی قرآن یک آیه پیدا کردم. یک آیه که ثابت میکرد تو باهمه دوست می شوی ، با همه می دانی کدام آیه را می گویم .
سوره یونس آیه 62 آنجا که میگویی: «آگاه باشید که دوستان خدا ترسی ندارند و غمگین نمیشوند .»
یعنی تو میتوانی یه عالم دوست داشته باشی . پس من هم می توانم دوستت باشم . اینجوری خیلی خوب است . اصلا فوق العاده است .
خدایا! ممنون که اجازه دادی با تو دوست باشم .
نویسنده : عرفان نظر آهاری
خدایا من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم ؛ همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد ، می اید سراغت . من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب غریب میکند و چشمهایش را می بندد و میگوید : ((من این حرف ها سرم نمی شود . باید دعایم را مستجاب کنی .))
همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس میکند ؛ همانی که نمازهایش یک در میان قضا میشود و کلی روزه نگرفته دارد همانی که بعضی وقتها پشت سر مردم حرف میزند و گاهی بد جنس میشود . البته گاهی هم خودخواه ، گاهی هم دروغگو . حالا یادت آمد من کی هستم ؟
امید وارم بین این همه آدمیکه داری ، بتونای من یکی را تشخیص بدهی البته می دانم که مرا خیلی خوب می شناسی . تو اسم مرا میدانی . می دانی کجا زندگی میکنم وبه کدام مدرسه می روم . تو حتی اسم تک تک معلمهای مرا هم میدانی . تو میدانی من چند تا لباس دارم و هر کدام چه رنگی است ؛ اما....
خدایا ! اما من هیچ چی ازت نمی دانم . هیچ چی که دروغ است ؛ چرا ، یک کمی می دانم . اما من مدتهاست که می خواهم چیزهایی برایت بنویسم . البته من همیشه با تو حرف زده ام . باز هم می زنم . اما راستش چندوقتی است که چند تا تصمیم جدید گرفته ام . دوست دارم عوض بشوم ؛ دوست دارم بزرگ بشوم ؛ دوست دارم بهتر باشم .من یک عالم سوال دارم ؛ سوالهایی که هیچ کس جوابش را بلد نیست . دوست دارم تو جوابم را بدهی .
نمیدانم ، شاید هم من اصلا هیچ سوالی ندارم و می خواهم تو به من سوالهای تازه یاد بدهی اما باید قول بدهی کمکم کنی ! قول میدهی ؟
راستی ، یادت باشد این دفتر یک راز است خدا ! راز من تو . خواهش میکنم درباره ی این دفتر به کسی چیزی نگو ؛ حتی مادرم .
نویسنده : عرفان نظر آهاری
خدا گفت: زمین سرد است . چه کسی میتواند زمین را گرم کند ؟
لیلی گفت : من
خدا شعله ای به او داد . لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت .
سینه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد لیلی هم
خدا گفت : شعله را خرج کن . زمینم را به آتش بکش
لیلی خود را به آتش کشید . خدا سوختنش را تماشا می کرد.
لیلی گر می گرفت . خدا حظ میکرد .
لیلی میترسید . می ترسید آتش اش تمام شود .
لیلی چیزی از خدا خواست . خدا اجابت کرد.
مجنون سر رسید . مجنون هیزم آتش لیلی شد .
آتش زبانه کشید . آتش ماند . زمین خدا گرم شد .
خدا گفت : اگر لیلی نبود ُ زمین من همیشه سردش بود .
لیلی گفت : امانتی ات زیادی داغ است . زیادی تند است .
خاکستر لیلی هم دارد میسوزد ُ امانتی ات را پس می گیری ؟
خداگفت : خاکسترت را دوست دارم ُ خاکسترت را پس میگیرم .
لیلی گفت : کاش مادر می شدم،مجنون بچه اش را بغل میکرد .
خدا گفت : مادر بهانه عشق است ، بهانه سوختن ؛ تو بی بهانه عاشقی ، تو بی بهانه می سوزی.
لیلی گفت : دلم زندگی میخوادهد ، ساده ، بیتاب ، بی تب .
خدا گفت : اما من تب و تابم ، بی من می میری ....
لیلی گفت : پایان قصه ام زیادی غم انگیز است ، مرگ مجنون،
پایان قصه ام را عوض می کنی ؟
خدا گفت : پایان قصه ات اشک است . اشک دریاست ؛
دریا تشنگی است و من تشنگی ام ، تشنگی و آب . پایانی قشنگ تر بلدی ؟
لیلی گریه کرد . لیلی تشنه تر شد .
خدا خندید
|