عکس

عکس ناب-متن ناب و هر چیز ناب دیگه

عکس

عکس ناب-متن ناب و هر چیز ناب دیگه

نامه های خط خطی -( هفته سوم - قسمت سوم)

از آن خداوند است نیکوترین نامها . او را بدان نامها بخوانید .(اعراف آیه ۱۸۰ )

خدایا ! سه هفته از دوستی مان  میگذرد . اما من هنوز گیجم ؛  گیج  این دوستی . راستش من یک مشکل دارم. آخر چجوری بگویم . دوتا دوست  باید خوب همدیگر رابشناسند ؛‌و گرنه هیچ وقت نمی توانند دوستان خوبی برای هم  باشند مگر نه ؟

تو مرا خوب میشناسی ؛ چون خودت مرا درست کرده ای . اما من حتی نمیدانم به چه اسمی صدایت کنم ، یا به چه اسمی صدایت بزنم بهتر است . راستی خودمانیم تو چقدر اسم داری ، دلم میخواست هر روز با یکی از اسمهای قشنگت صدایت کنم.کاش میدانستم  کدام اسمت را بیشتر دوست داری . شاید اصلا یکی از راههای شناختنت همین اسمهایت باشد . اسمهای تو  با اسمهای ما خیلی فرق دارد . اسمهای ما عین ما نیستند .خیلی از مرد اسمهایی دارند که هیچ ربطی به خودشان  ندارد  ؛  اما اسمهای تو خود خود تو هستند . اگر به تو میگویند رحیم ، برای این است که واقعا مهربانی . یا اگر سمیع وبصیر صدایت می کنند، برای این است که تو واقعا می شنوی ؛ واقعا میبینی .

خدایا!پس کمکم کن تا هر روز بگردم و اسمهایت را پیدا کنم . از این به بعد اسمهایت را کنار هم میگذارم  تا بتوانم بهتر بشناسمت .

 

نوشته از : عرفان نظر آهاری

نامه های خط خطی -( هفته دوم- قسمت دوم)

خدایا ! یک هفته از دوستی ما میگذرد ومن همه اش به این موضوع فکر میکنم که مگر می شود آدم با خدا دوست شود . آخر تو خیلی بزرگی ومن خیلی کوچکم. اما من یاد حضرت ابراهیم افتادم . یادم افتاد که تو بهش گفته بودی خلیل یعنی دوست و خلیل الله یعنی دوست خدا . پس حضرت ابراهیم دوستت بوده . اما او پیامبر بود . من که پیامبر نیستم . شاید تو فقط با پیامبر ها دوست میشوی .
اما من گشتم وتوی قرآن یک آیه پیدا کردم. یک آیه که ثابت میکرد تو باهمه دوست می شوی ، با همه می دانی کدام آیه را می گویم .
سوره یونس آیه 62 آنجا که میگویی: «آگاه باشید که دوستان خدا ترسی ندارند و غمگین نمیشوند .»
یعنی تو میتوانی یه عالم دوست داشته باشی . پس من هم می توانم دوستت باشم . اینجوری خیلی خوب است . اصلا فوق العاده است .
خدایا! ممنون که اجازه دادی با تو دوست باشم .

 

نویسنده  : عرفان نظر آهاری

نامه های حط حطی( هفته اول - قسمت اول )

خدایا من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم ؛ همانی که وقتی دلش می گیرد  و بغضش می ترکد ، می اید  سراغت . من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب غریب میکند و چشمهایش را می بندد و میگوید : ((من این حرف ها  سرم نمی شود . باید دعایم را مستجاب کنی .))

همانی که گاهی لج می کند  و گاهی خودش را برایت لوس میکند ؛ همانی که نمازهایش یک در میان قضا میشود و کلی روزه نگرفته  دارد همانی که بعضی وقتها پشت سر مردم حرف میزند و گاهی بد جنس میشود . البته گاهی هم خودخواه ، گاهی هم دروغگو . حالا یادت آمد من کی هستم ؟

امید وارم بین این همه آدمیکه داری ، بتونای من یکی را تشخیص بدهی البته می دانم که مرا خیلی خوب می شناسی . تو اسم مرا میدانی . می دانی کجا زندگی میکنم  وبه کدام مدرسه می روم . تو حتی اسم تک تک معلمهای مرا هم میدانی . تو میدانی من چند تا لباس دارم و هر کدام چه رنگی است ؛ اما....

خدایا ! اما من هیچ چی ازت نمی دانم . هیچ چی که دروغ است ؛ چرا ، یک کمی می دانم . اما من مدتهاست که می خواهم چیزهایی برایت بنویسم . البته من همیشه با تو حرف  زده ام . باز هم می زنم . اما راستش چندوقتی است که چند تا تصمیم جدید گرفته ام . دوست دارم عوض بشوم ؛ دوست دارم بزرگ بشوم ؛ دوست دارم بهتر باشم .من یک عالم سوال دارم ؛ سوالهایی که هیچ کس جوابش را  بلد نیست . دوست دارم تو جوابم را بدهی .

نمیدانم ، شاید هم من اصلا هیچ سوالی ندارم و می خواهم تو به من سوالهای تازه یاد بدهی اما باید قول بدهی کمکم کنی ! قول میدهی ؟

راستی ، یادت باشد این دفتر یک راز است خدا ! راز من تو . خواهش میکنم درباره ی این دفتر به کسی چیزی نگو ؛ حتی مادرم .

 

نویسنده  : عرفان نظر آهاری

لیلی نام تمام دختران زمین است

خدا گفت: زمین سرد است . چه کسی میتواند زمین را گرم کند ؟

 لیلی گفت : من

 خدا شعله ای به او داد . لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت .

سینه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد  لیلی هم

 خدا گفت : شعله را خرج کن  . زمینم را به آتش بکش

لیلی خود را به آتش کشید . خدا سوختنش را تماشا  می کرد.

لیلی گر می گرفت . خدا حظ میکرد .

لیلی میترسید . می ترسید آتش اش تمام شود .

 لیلی چیزی از خدا خواست . خدا اجابت کرد.

 مجنون سر رسید . مجنون هیزم آتش لیلی شد .

آتش زبانه کشید . آتش ماند . زمین خدا گرم شد .

 

خدا گفت : اگر لیلی نبود ُ زمین من همیشه سردش بود .

 

لیلی گفت : امانتی ات زیادی داغ است . زیادی تند است .

خاکستر لیلی هم دارد میسوزد ُ امانتی ات را پس می گیری ؟

خداگفت : خاکسترت را دوست دارم ُ خاکسترت را پس میگیرم .

لیلی گفت : کاش مادر می شدم‌‌،مجنون بچه اش را بغل میکرد .

خدا گفت : مادر بهانه عشق است ، بهانه سوختن ؛ تو بی بهانه عاشقی ، تو بی بهانه می سوزی.

لیلی گفت : دلم زندگی میخوادهد ، ساده ، بیتاب ، بی تب .

خدا گفت : اما من تب و تابم ، بی من می میری ....

لیلی گفت : پایان قصه ام زیادی  غم انگیز است ، مرگ  مجنون،

پایان قصه ام را عوض می کنی ؟

خدا گفت : پایان قصه ات  اشک است . اشک دریاست ؛

دریا تشنگی است و من تشنگی ام ،  تشنگی و آب . پایانی قشنگ تر بلدی ؟

لیلی گریه کرد . لیلی تشنه تر شد .

 خدا خندید

  

سکوت

دلا شب ها نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی ناله سر کن
 خبر از درد بیدردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
میاد آندم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
میاد آندم که عود تار و پودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد عشق ورزد اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را
 بهم زن در دل شب های و هو کن
و گر یاری فریادت نمانده است
چو مینا گریه پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل ها ز درد است
 دل بی درد همچون گور سرد است 

فریدون مشیری